شش. (اِ) ریه و سل و یکى از احشاى(1)محتوى در سینهء انسان و دیگر حیوانات که آلت عمدهاى است مر عمل تنفس را و قدماى از اطبا آن را بادزن و مروحهء دل مىدانستند. (ناظم الاطباء). نام عضوى است درون سینه که به هندى پهیپرا گویند. (غیاث اللغات). چیزى است سفید و به سرخى مایل، مانند گوشت و به جگر متصل است و بادزن و مروحهء دل باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). شج. ریه. (مهذب الاسماء). جگر سفید. ریه. سل. (یادداشت مؤلف). ریة. رئة. سحر. (منتهى الارب). عضو اصلى تنفس در انسان و دیگر حیوانات است که بوسیلهء ریه تنفس مىکنند و آن عبارت از دو تودهء اسفنجى قابل ارتجاع است که در قفس سینه جاى دارند. رنگ آنها در اشخاص مسن خاکسترى و در جوانان و اطفال گلىرنگ است. هر شش به شکل هرمى است که رأسش در بالا و قاعدهاش روى دیافراگم قرار گرفته. وزنش در مردها 1200 و در زنها 900 گرم است. شش راست بزرگتر از شش چپ است و در سطح خارجىاش دو شیار دیده مىشود که به سه قطعه تقسیم مىگردد ولى شش چپ داراى یک شیار و شامل دو قطعه است. شش چپ از داخل ناحیهء مقعرى دارد که قلب در آن جاى مىگیرد. ششها از عقب به ستون مهرهها و از جلو و پهلوها به دندهها و از پایین به دیافراگم محدود مىشوند
عرفان.[ شناختن و دانستن بعد از نادانى. (منتهى الارب) (ناظم الاطباء). شناختن. (زوزنى) (آنندراج) (غیاث اللغات). شناختن. بازشناختن. معرفت. (فرهنگ فارسى معین). شناخت. شناسائى. آگاهى. درایت. اطلاع : به مدد و معاونت او کمر بستند و یکدیگر را بر عرفان قدرخانه قدیم و کرم عمیم او تحریض کردند. (ترجمهء تاریخ یمینى ص186).
–اهل عرفان؛ دانشمندان و حکما. (ناظم الاطباء) :
هر مؤمن که ز اهل عرفان باشد
خورشید سپهر فضل و احسان باشد.خاقانى.
–به عرفان بیرون بردن؛ عمداً تحمل کردن. دیده و دانسته چشم پوشى کردن. (فرهنگ فارسى معین).
–عرفان بخشیدن؛ آموختن.
–عرفان در امرى دادن؛ اعلام کردن.
|| شناختن و معرفت حقتعالى. (غیاث اللغات) (آنندراج). معرفت حقتعالى. (ناظم الاطباء). نام علمى است از علوم الهى که موضوع آن شناخت حق و اسماء از علوم الهى که موضوع آن شناخت حق و اسماء و صفات اوست. و بالجمله راه و روشنى که اهل الله براى شناسائى حق انتخاب کردهاند عرفان مینامند. عرفان و شناسائى حق به دو طریق میسر است یکى به طریق استدلال از اثر به مؤثر و از فعل به صفت و از صفات به ذات، و این مخصوص علماء است. دوم طریق تصفیهء باطن و تخلیهء سر از غیر و تخلیهء روح، و آن طریق معرفت خاصهء انبیاء و اولیا و عرفا است. و این معرفت کشفى و شهودى را غیر از مجذوب مطلق هیچ کس را میسر نیست مگر به سبب طاعت و عبادت قالبى و نفسى و قلبى و روحى و سرى و خفى، و غرض از ایجاد عالم معرفت شهودى است. عرفا عقیده دارند براى رسیدن به حق و حقیقت بایستى مراحلى را طى کرد تا نفس بتواند از حق و حقیقت بر طبق استعداد خود آگاهى حاصل کند. و تفاوت آنها با حکما این است که تنها گرد استدلال عقلى نمیگردند بلکه مبناى کار آنها بر شهود و کشف است. (از فرهنگ مصطلحات عرفاء از شرح گلشن راز) :
اگر بشناختى خود را به تحقیق
هم از عرفان حق یابى تو توفیق.
ناصرخسرو.
شفاى درد دلها گشت عرفان
ز عرفان روشن آمد جاودان جان.
ناصرخسرو.
مفصل صورت جسم است و مجمل صورت ذاتت
بهم این هر دو نفس آمد سزاى حکمت و عرفان.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوى ص 358).
|| به مفهوم عام، وقوف به دقایق و رموز چیزى است. مقابل علم سطحى و قشرى. مثلاً گویند فلان طبیب عارفى است، یعنى غور رس و موى شکاف است و بظواهر نپرداخته است یا فلان عارف سخن و سخندان عارفى است یعنى فقط به تقلید سطحى قانع نشده و دقایق سخن و سخندانى را فرا گرفته است. (از فرهنگ فارسى معین) و رجوع به جلوههاى عرفان ایران از آقاى همائى، مجلهء رادیو شمارهء 44–16–17 شود. || به مفهوم خاص، یافتن حقایق اشیاء به طریق کشف و شهود. و به این جهت تصوف یکى از جلوههاى عرفان است. توضیح اینکه در اصل تصوف یکى از شعب و جلوههاى عرفان است. تصوف یک نحله و طریقهء سیر و سلوک عملى است که از منبع عرفان سرچشمه گرفته است. اما عرفان یک مفهوم عام کلىترى است که شامل تصوف و سایر نحلهها نیز میشود. به عبارت دیگر نسبت مابین تصوف و عرفان به قول منطقیان، عموم و خصوص من وجه است. به این معنى که ممکن است شخص عارف باشد اما صوفى نباشد، چنانکه ممکن است به ظاهر داخل طریقهء تصوف باشد، اما از عرفان بهرى نبرده باشد. و گاهى دیدهایم کلمهء عارف را در معنى فاضلتر و عالىتر از لفظ درویش و صوفى استعمال کردهاند. در کتاب اسرارالتوحید آمده «خواجه امام مظفر فوقانى به شیخ ابوسعید گفت: آن بود که او گوید.» بعضى عرفان را جنبهء علمى و ذهنى تصوف دانند و تصوف را جنبهء عملى عرفان. (فرهنگ فارسى معین) و رجوع به جلوههاى عرفان ایران، همایى، مجلهء رادیو شمارهء 44 – 17 – 16 شود. || به مفهوم اخص، تصوف. (فرهنگ فارسى معین). || درک کردن به یکى از حواس. (از ناظم الاطباء). دانستن چیزى را به وسیلهء حسى از حواس خمسه، و چنین شخصى را عارف و عریف و عروفة گویند. (از اقرب الموارد). || اقرار به گناه کردن. و از آن جمله است که گویند «ما أعرف لأحد یصرعنى»؛ یعنى اقرار نمىکنم بر کسى که مرا بزمین زند. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). عَرف. و رجوع به عَرف شود. || پاداش دادن. و از آن جمله است که گویند «أنا أعرف للمحسن والمسىء». (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). عَرف. و رجوع به عرف شود. || صبر و شکیبائى کردن بر کارى. (از اقربالموارد) (از ناظم الاطباء). عَرف. عرفة. مَعرِفة. عرفان. رجوع به عرف و عرفان و عرفة و معرفة شود. || (اِمص) شرم و حیا. (غیاث اللغات) (آنندراج). || بىحجابى. (آنندراج) :
کى گمان میبرد دل کان شمع فانوس حجاب
چون ز عرفان دم زند صد دودمان برهم خورد.
محتشم کاشى (از آنندراج).
هفت. از میان اعداد شمارهء هفت از دیرباز مورد توجه اقوام مختلف جهان بوده، اغلب در امور ایزدى و نیک و گاه در امور اهریمنى و شر به کار میرفته است. وجود بعضى عوامل طبیعى مانند تعداد سیارههاى مکشوف جهان باستان و همچنین رنگهاى اصلى، مؤید رجحان و جنبهء ماوراءطبیعى این عدد گردیده است. قدیمترین قومى که به عدد هفت توجه کرده قوم سومر است، زیرا آنان متوجه سیارات شدند و آنها را بهصورت ارباب انواع پرستیدند. عدد هفت در مذاهب و تاریخ جهان، در تصوف و در سنن و آداب اهمیت زیاد داشته و شمارهء بسیارى از امور و مواضیع هفت بوده است مانند: هفت طبقهء زمین، هفت طبقهء آسمان، ایام هفته، هفت فرشتهء مقدس در نظر بنىاسرائیل، هفت بار طواف بر گرد کعبه در دورهء جاهلیت، هفت پروردگار آریایى نزد هندوان قدیم، هفت امشاسپند در مذهب زردشت، تقسیم جهان به هفت کشور یا هفت اقلیم، اعتقاد به هفت مقام و درجهء مقدس در مهرپرستى، هفت ایزد در مذهب مانوى، هفت در و هفت طبقهء دوزخ در قرآن، هفت شباروز بلاى قوم عاد، هفت گاو فربه و هفت گاو لاغر که فرعون به خواب دید، هفت عضوى که در سجده باید بر زمین باشد، هفت بار تطهیر در قوانین طهارت، مراتب هفتگانه در مذهب اسماعیلیه، هفت شهر عشق و هفت مردان در تصوف، همهء اینها و بسیارى موارد دیگر که در افسانههاى دیرین و سایر شؤون تمدنى بشر دیده شده است، نشانهء اهمیت فوقالعادهء عدد هفت در نظر اقوام مختلف جهان است. (اقتباس و اختصار از رسالهء «شمارهء هفت و هفتپیکر نظامى» از محمد معین) :
زآن چرخ که هفت بار برگشت
بازیش ز هفت چرخ بگذشت.نظامى.
ترکیبها:
– هر هفت.؛ هر هفت کردن. هرهفتکرده. هفتآب. هفتآباء. هفت آب خاکى. هفت آب و خاک. هفتآذر. هفتآسمان. هفتآسیا. هفتآینه. هفتائى. هفتاد. هفتاختان. هفتاختر. هفت اخگر نیاره. هفتاژدها. هفتاصل. هفتاعضا. هفتافزار. هفتاقلیم. هفتالوان. هفتامام. هفتامامى. هفتانجم. هفتاندام. هفتاوتاد. هفتاورنگ. هفتایوان. هفتباغ. هفتبام. هفتبانو. هفتبر. هفتبرادران. هفتبرگ. هفتبزم. هفتبلگ. هفتبنا. هفتبند. هفتبنیان. هفتبهر. هفتبیخ. هفتبید. هفتبیرون. هفتپایه. هفتپدر. هفتپر. هفت پر ثریا. هفتپرده. هفت پردهء ازرق. هفت پردهء چشم. هفتپرگار. هفتپرند. هفت پشت. هفتپوست. هفتپهلو. هفتپیر. هفتپیروزهکاخ. هفتپیکر. هفتتابنده. هفتتپه. هفتتن. هفتتنان. هفتجوب. هفتجوش. هفتچاه. هفت چتر آبگون. هفتچراغ. هفت چشم چرخ. هفت چشم خراس. هفتچشمه. هفت چشمهء بهشت. هفتچوبه. هفتحال. هفتحجله. هفت حجلهء نور. هفتحرف. هفت حرف آبى. هفت حرف آتشى. هفت حرف استعلا. هفت حرف خاکى. هفت حرف هوایى. هفتحصار. هفتحکایت. هفتحوض. هفتخاتون. هفتخال. هفتخانه. هفتخدنگ. هفتخراس. هفتخروارکوس. هفتخرگاه. هفتخزینه. هفتخضرا. هفتخط. هفتخلیفه. هفتخم. هفتخوان. هفتخواهران. هفتخیل. هفتدادران. هفتدانه. هفتدایره. هفت دختر خضرا. هفتدر. هفتدرهفت. هفتدریا. هفتدستگاه. هفتدکان. هفتدور. هفتدوزخ. هفتده. هفت ده خاکى. هفتراه. هفترخشان. هفترصد. هفت رقعهء ادکن. هفترنگ. هفترنگى. هفترواق. هفترود. هفتزرده. هفتزمین. هفتسالار. هفتسایره. هفتسبع. هفتسر. هفتسقف. هفتسلام. هفتسلطان. هفتسیاره. هفتسین. هفتشاخ. هفت شادروان ادکن. هفتشمع. هفت شهر عشق. هفت شهر طلسم نمرود. هفتصد. هفتضلعى. هفتطارم. هفتطبق. هفتطبقه. هفت طفل جانشکر. هفتطوق. هفتعالم. هفتعروس. هفتعضو. هفتعلفخانه. هفتفرس. هفتفرش. هفتفرشته. هفتفرشى. هفتفلک. هفتقرا. هفت قلعهء مینا. هفتقفلى. هفتقلم. هفت قلم آرایش. هفتقواره. هفتکار. هفتکحلى. هفتکرده. هفتکره. هفتکشخور. هفتکشور. هفتکول. هفتکوه. هفتکیمیا. هفتگانه. هفتگانى. هفتگاه. هفتگرد. هفتگردون. هفتگره. هفتگل. هفتگنبد. هفتگنج. هفت گنج پرویز. هفتگنجخانه. هفتگنجینه. هفتگوهر. هفتگیسودار. هفتلنگ. هفتلاى. هفتلو. هفتم. هفتمادر. هفتمجمره. هفت محراب فلک. هفتمحیط. هفتمدبر. هفتمرد. هفتمردان. هفتمرکب. هفتمشعبد. هفتمشعله. هفتمغز. هفتملت. هفتملل. هفتمندل. هفتمنزل. هفتموج. هفتمهد. هفتمیدان. هفتاد. هفتمین. هفتمیوه. هفتنان. هفت نژاد فلک. هفتنطع. هفتنقطه. هفت نوبتى چرخ. هفتنُه. هفتنیمخایه. هفتواد. هفتوادى. هفتوچار. هفتوشش. هفتونُه. هفتونُهکرده. هفته. هفتهزارى. هفتهفت. هفتهندو. هفتهیکل. هفتیک. رجوع به هر یک از این مدخلها شود.
|| (اِ) مخفف هفته. (یادداشت مؤلف).
– دوهفت؛ دو هفته. چهارده روز :
برآمد بر این رزم کردن دوهفت
کز ایشان سوارى زمانى نخفت.دقیقى.
فلک شکافد حکمش چنانکه دست نبى
شکاف ماه دوهفت آشکار مىسازد.
خاقانى.
|| به کنایت، هفتآسمان :
آدم از فردوس و از بالاى هفت
پاىماچان ازبراى عذر رفت.مولوى.
رجوع به هفتآسمان شود.